وقتی راه رفتن آموختی،دویدن بیاموزودویدن که آموختی،پروازرا!!!
من راه رفتن راازیک سنگ آموختم
دویدن را ازیک کرم خاکی
وپروازراازیک درخت......
بادهاازرفتنبه من چیزی نگفتند...
زیرراآنقدردرحرکت بودند که رفتن رانمی شناختند....
پلنگان دویدن رایادم ندادند.....
زیرا آنقدردویده بودند که دویدن را ازیاد برده بودند....
پرندگان نیز پروازرا به من نیاموختند.....
زیرا چنان درپرواز خودغرق بودند که آنرا به فراموشی سپرده بودند.
اما....
سنگی که دردسکون راکشیده بودرفتن را می شناخت.
وکرمی که دراشتیاق دویدن سوخته بود،دویدن را می فهمید
و......
درختی که پاهایش درگل بودازپروازبسیار می دانست!
آنهاازحسرت به دردرسیده بودندوازدردبه اشتیاق،به معرفت!!
وقتی رفتن آموختی،دویدن بیاموزودویدن که آموختی،پرواز را!
راه رفتن بیاموز،زیرا هرروز بایدازخودت تاخدا گام برداری.
دویدن بیاموز،زیرا چه بهترکهازخودت تاخدا بروی.
وپرواز بیاموز،زیرا باید روزی ازخودت تا خدا پربزنی........
.: Weblog Themes By Pichak :.