سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 91/10/3 | 3:4 عصر | نویسنده : م.م

دام بلا

 

-    زهراخانم....زهراخانم ....مهمان داریم !!!

 

-    سلام...مهمان...کیه ؟

 

-    یه لحظه بیا

 

(زهراخانم ازآشپزخانه بیرون آمدو نگاهی به اصغرآقا انداخت وآرام گفت:)کیه....صبح به این زودی ومهمون....

 

-    دخترم بیا داخل....این جا رو مثل خونه ی خودتون بدونید .

 

(مینا بالباس هایی شلخته ونامرتب موهای بیرون روسری خودرا پوشاندوسرش را پایین انداخت وبالحنی آرام سلام کرد.زهرا

 

خانم که گیج شده بود به مینا زل زدوگفت(:سلام دخترم .....بفرمایید ...

 

اصغرآقا:بفرمایید ....بیاداخل دخترم....برو پیش بخاری بشین تا یه خرده گرم بشی....برو.....

 

زهراخانم:اصغرآقا یه لحظه بیا تو آشپزخونه....یه کار کوچیکی دارم.

 

-    چشم.... الآن ....

 

-    این کیه که آوردیش؟.....ازکجاپیداش کردی؟

 

(اصغرآقا همانطورکه انگشتش رابه لبانش نزدیک می کرد گفت:)

 

هیس....یه خورده آروم تر.....میشنوه.....باشه بعدا"برات تعریف   می کنم....

 

-    به خدا اگه نگی واسه چی این جاست ازخونه بیرونش می کنم .

 

-    وای....ای خدا.....آبرومو بردی زن ....هیچی ...یه مسافره.....

 

-    مسافر....یعنی چی...خوب توضیح بده ببینم چی میگی؟...

 

-    چی بگم...دیدم سرکوچه ایستاده بودآوردمش خونه مثل اینکه گم شده بود.

 

 


 

-    همین!....مگه توپلیسی که هرکی گم شدباید بیاریش خونه......

 

-    ای بابا....ولم کن دیگه ....زشته حرفامون رو شنید....سریع یه صبحانه مشت آماده کن....

 

(اصغرآقاوارداتاق شدوکنترل تلویزیون رابرداشت وتلویزیون را  

 

روشن کرد.میناباواردشدن اصغرآقااشک هایش راپاک کردوباانگشتان دستش بازی می کرد.زهراخانم که اعصابش ازدست اصغرآقا

 

آشفته بودزیرلب حرص می خوردوسریع صبحانه راآماده کرد.سفره ی پارچه ای رنگ ورورفته ی خودراپهن کردوچای وپنیرونان

 

رابرایش آورد.اصغرآقاخودش راکشان کشان به سفره نزدیک کردوگفت:) بفرمایید....بخور دخترم...

 

(مینا مقداری شکر درچای خود ریخت وبدون مکث هم می زد)

 

اصغرآقا:دخترم....بخور....اگرچای سردشد بگو تاعوضش کنم.

 

-    ممنون....همین کافی است.

 

-    خوب نگفتی اسمت چیه؟

 

-    اسمم میناست.

 

زهراخانم:میناجون ازخودت تعریف کن...خانواده ات کجان؟.....اهل کجایی؟

 

(مینادوباره زیرگریه زدوباگریه کردن او اصغرآقا عصبانی شد. نگاهی زیرچشمی به زهراخانم انداخت وآرام گفت:)

 

الآن وقتش نبود ...دخترم اگه ناراحت میشی میذاریم برای بعد...

 

-     نه...آخر که باید بفهمین ...من به خانومتون حق میدم اگه منم جای ایشون بودم کنجکاو می شدم.....

 

(میناآب دهان خود را محکم قورت داد وباصدایی لرزان گفت: (

 

نمی دونم با گفتن این حرف ها در موردم چه طورفکر میکنین ؟

 

بالاخره باید بهتون بگم.....

 

(مینا مقداری از چای خود را نوشیدوادامه داد:)

 

اهل مشهد هستم ....تقریبا"دوروز پیش من و خواهرم باهم به یک تولد رفتیم.تولد دوست خواهرم ،لیلا بود.دراون مراسم من با

 

لیلا کاملا" آشنا شدم وبا هم صمیمی شدیم .(مینا آهی ازدل کشید وادامه داد .....)ه....ی خلاصه می کنم. فردای اون روزلیلا

 

دوباره من وخواهرم مبینا روخونه ی خودشون دعوت کرد....... با اصرارزیاد من مبینا هم راضی به رفتن شد....با هم به اونجا

 

رفتیم...پدر ومادرش توخونه نبودند....بعدازخوردن ناهارتقریبا" ساعت 1.5 بودکه زنگ خونه به صدادراومد ....لیلا درروباز کرد.

 

(مینا بغضش ترکید ونگاهی کوچکی به اصغرآقا انداخت واز    ادامه ی سخنان خود انصراف داد .....زهرا خانم بدون مکث گفت:)

 

اصغرآقا،فکرکنم کارت دیرشد.....توبرو سرکارمن پیش مینا جون می مونم.

 

(اصغرآقا هم چون فهمیده بودبخاطرحضورش مینا سکوت کرد کافشن چرمی قهوه ای رنگ خود را برداشت وبه طرف بیرون حرکت

 

کرد وگفت:)چیزی نمی خواین ازبیرون بگیرم؟

 

- نه دستت درد نکنه ....فقط سلامتی .... خداحافظ .

 

- خداحافظ

 

(زهراخانم چای سردشده ی مینا را عوض کرد وگفت:)

 

عزیزم اگه راحتی ادامه حرفات رو بگو ....

 

(مینا اشک هایش را پاک کرد وادامه داد :)

 

ای کاش هیچ وقت اون در بازنمی شد.من و مبیناکنار سفره ناهار بودیم که ناگهان دیدیم لیلا با 3پسروارد آشپزخانه شد.بالبخند

 

گفت :نترسین اینا پسرخاله های من هستن،ویکی یکی معرفیشان کرد .من ومبینا هر دو ترسیده بودیم.با لیلا خداحافظی کردیم

 

تابه خونه بریم اما لیلا به ما گفت:

 

کجا می خواین برین،بزارین با هم به گردش بریم من هم چون عاشق گردش بودم مبینا رو راضی کردم.یکی ازاون پسرها به نام

 

مجید ما رو

 

سوار ماشینش کرد ......نمی دونستیم قراره کجا بریم ....توی راه مبینا همش بهم می گفت:مینا بیا همین جا پیاده شیم.ولی من

 

احمق بهش میگفتم

 

بابا توچقدربدبینی نمی خوان مارو بخورن که .....کم کم از شهر دور شدیم ......وبه یک ویلا رسیدیم ......وقتی به اونجا رسیدیم

 

مجید  درو برایمان باز کرد ....وباباز شدن اون در بدبختی وبی حیایی به ما سلام کرد.

 

وقتی ازماشین پیاده شدیم به کمک لیلا وارد ویلا شدیم. باور کنید زهراخانم ....من اصلا"نمی دونستم چه آینده ای در انتظار

 

ماست وگرنه به هیچ وجه همراه لیلا نمی رفتم.وقتی وارداتاق شدیم مجید در روقفل کرد.مبیناهم باصدای بلند روبه

 

مجیدکردوگفت:چرا درروقفل کردی؟اون هم بابی ادبی تمام گفت:ساکت شو.....وبعدبه لیلا اشاره کردوگفت:بهشون

 

 

 

بفهمون!من ومبینا هردو گیج شده بودیم.نمی دونستیم این حرفا یعنی چه؟ لیلاهم لبخند زدوگفت:بامن بیاین....کم کم داشت

 

شب می شد.....لیلامارو به یک اتاق پذیرایی خیلی شیک ومجلل بردوبهمون گفت که قراره امشب اینجا یک مهمونی بزرگ برگزار

 

بشه....مبیناهم سریع پرسید چه مهمونی؟لیلاهم گفت:فقط منتظرباشین تابهتون خوش بگذره........

 

ماهم مات ومبهوت بودیم وازچیزی سردرنمی آوردیم........

 

قبل ازاینکه مراسم شروع بشه لیلابرامون شربت آورد،ماهم چون خیلی تشنمون بودبااصرارزیادش خوردیم.بعداز چندلحظه هردو

 

مست

 

 

شده بودیم،......نمی دونم چی بود.....ولی هرچی بودماروازخود بی خود کرده بود....زهراخانم اگه می بینین که من خیلی راحت

 

دارم براتون تعریف می کنم به خدافقط برای اینه که احساس می کنم بهم کمک      می کنین......همین....وگرنه .....

 

(زهراخانم به سرعت سخنان مینا را قطع کردوگفت:)....حتما"دخترم ....

 

حتما"بهت کمک می کنیم....باور کن هرکاری که ازدستمون بر بیاد برات انجام می دیم.

 

-    خیلی ممنون ....داشتم می گفتم ...سالن پذیرایی پرشوری بود هم فرقه آدم بودند .نوبتی بود ....هر خانمی که اون جا بود به

 

نوبت  می رقصید وقتی که نوبت من شد نمی دونم وقتی رفتم جلو چقدر رقصیدم که همه تشویقم می کردند .

 

دیگه چیزی یادم نمی یاد،که امروز صبح خودم رو کف سالن پیدا کردم .....هیچ کس اونجا نبود،حتی مبینا ...تندتندلباسم رو

 

پوشیدم      

 

خیلی دنبال مبینا گشتم اما پیداش نکردم وبعد به طرف خیابون حرکت کردم وبعد اصغرآقا لطف کردند وبه من کمک کردن.......

 

خیلی می ترسم زهراخانم ........نمی دونم چه بلایی سرمبینا اومد .......

 

اون الان کجاست ؟؟!!.........


-    غصه نخورعزیزم همین الآن به اصغرآقا زنگ می زنم تا باهم بریم مبینا رو پیدا کنیم .

 

(مینا بی تابی زیادی در دل اشت وبی اضطراب انتظار آینده ی نابودشده اش رامی کشید....زهراخانم هم بدون هیچ معطلی تلفن

 

را برداشت واصغرآقا راهم ازماجرا با خبر کرد.اصغرآقا هم به سرعت به طرف خانه حرکت کرد وبعد با زهراخانم ومینا به کلانتری

 

محل خود رفتند ومینا هم ماجرای نادانی خود را بازگو کردوآدرس محل برگزاری مراسم دیشب را به آنها گفت.مینا نگران ومضطرب

 

بود ونمی دانست به پدر ومادر ساده ودوست داشتنی         

 

  خود چه جوابی بدهد .....)        

 

(ازآن طرف والدین مینا برای پیدا کردن میناوخواهرش پلیس را در جریان گذاشتند )

 

...................................................

 

(بااطلاعاتی که مینا در اختیار پلیس قرار داده بود،توانستند ظرف یک روز لیلا ومبینا ومجید را پیدا کنند. مینا هم در این مدت بااصغر

 

آقا وزهراخانم به خوبی صمیمی شد .)

 

(مبینا در اشتباهات ونادانی سوزان مینا سوخت.اوخیلی بیشتر از مینا  آسیب دیده بود .گریه امانش نمی داد وپشیمانی را می

 

توانست در عمق چشمانش یافت. درطول این مدت او از طریق قرص های تحریک کننده توسط لیلا معتاد شده بود .......لیلا ومجید

 

هردو اعتیا د شدیدی داشتند وشغلشان گمراه کردن جوانان ساده ای مانند مبینا بود تا آنها را هم به

 

آینده شوم وبد خود گرفتار کنند ....)

 

...............................................  

 

زهراخانم:مینا جان .....خواهرت را راهنمایی کن.... بفرمایید داخل ماشین ....خوشحال می شیم شما رو به خونتون برسونیم .

 

مبینا :خونه.....کدوم خونه ......مینا اینا از چی حرف می زنن......

 

هآ......تو روت میشه توچشم مامان وبابا نگاه کنی ؟....نه خانم ....

 

ماهمه ی پل های پشت سرمون رو خراب کردیم .....این رو       می فهمین ......

 

(باگفتن این حرف ها مینا ومبینا هردو مروارید اشک هایشان سرازیر شدوپایانی نداشت .)

 

 زهراخانم :چرا گریه میکنین؟ ......دخترهای من گریه نکنین ......

 

(زهراخانم هم با دیدن چشمان خیس آنها به گریه افتاد ......)

 

اصغرآقا :دخترخانم ها گریه نکنین ......نترسین .....مادر وپدرها

 

بخشنده هستند.....درسته که خدا به من هیچ فرزندی نداده ولی مطمئنم که شما رو می بخشند.........یالله...عجله کنین که دیر

 

میشه.

 

(با اصرار اصغرآقاوزهراخانم میناومبینا سوار ماشین شدند وبه طرف مشهد حرکت کردند .....بعداز ساعت ها به منزل آنها

 

رسیدند......به در خانه که رسیدند صدای ناله وشیون مادر شان به گوش میرسید .....زهرا خانم نگاهی به آنها انداخت و به آرامی

 

زنگ خانه را فشرد .صدای زنگ مانند تیری بر قلبان مینا ومبینا فرو رفت ......مادرشان لنگان  لنگان وبا گریه در را باز کرد .در همان

 

نگاه اول چشمان بی قرارش به دخترانش افتاد ،ناله اش شدت یافت وبا صدای بلند  گفت :کجا بودین ؟.....ای خدا شکرت ......

 

(میناومبینا در حالی که از شرمندگی وخجالت سر بالا نمی آوردند .

 

بغضشان ترکید و آرام  آرام به طرف مادرشان حرکت کردند و...)               

 

...............................................

 

درست است که هردو خطا واشتباهات بسیار زیادی در طول این مدت انجام دادند،اما لطف پرورگار شامل حال همه ی انسان ها

 

می شود  حتی خطا کنندگان ...!!!!!

 

پروردگارا !تورا به عظمت وجلالت قسم می دهم که یاریمان کنی تا به کمک تو راه درست ومستقیم را انتخاب کنیم وبه گمراهی

 

وفساد کشانده نشویم .